من فكر مي كنم هرگز نبوده قلب من اين گونه گرم و سرخ: احساس مي كنم در بدترين دقايق اين شام مرگزاي چندين هزار چشمه خورشيد در دلم مي جوشد از يقين؛ احساس مي كنم در هر كنار و گوشه اين شوره زار ياس چندين هزار جنگل شاداب ناگهان مي رويد از زمين. آه اي يقين گمشده، اي ماهي گريز در بركه هاي آينه لغزيده تو به تو! من آبگير صافيم، اينك! به سحر عشق؛ از بركه هاي آينه راهي به من بجو! من فكر مي كنم هرگز نبوده دست من اين سان بزرگ و شاد: احساس مي كنم در چشم من به آبشر اشك سرخگون خورشيد بي غروب سرودي كشد نفس؛ احساس مي كنم در هر رگم به تپش قلب من كنون بيدار باش قافله ئي مي زند جرس. *** آمد شبي برهنه ام از در چو روح آب در سينه اش دو ماهي و در دستش آينه گيسوي خيس او خزه بو، چون خزه به هم. من بانگ بر گشيدم از آستان ياس (( - آه اي يقين يافته، بازت نمي نهم! )) باز غم بگرفت دامانم، دریغ سر برآورد از گریبانم دریغ غصه دمدم میکشم از جام غم نیست جز غصه گوارانم، دریغ ابر محنت خیمه زد بر بام دل صاعقه افتاد در جانم، دریغ مبتلا گشتم به درد یار خود کس نداند کرد درمانم، دریغ در چنین جان کندنی کافتادهام چاره جز مردن نمیدانم، دریغ الغیاث! ای دوستان، رحمی کنید کز فراق یار قربانم، دریغ جور دلدار و جفای روزگار میکشد هر یک دگرسانم، دریغ گر چه خندم گاه گاهی همچو شمع در میان خنده گریانم، دریغ صبح وصل او نشد روشن هنوز در شب تاریک هجرانم، دریغ کار من ناید فراهم، تا بود در هم این حال پریشانم، دریغ نیست امید بهی از بخت من تا کی از دست تو درمانم؟ دریغ لاجرم خون خور، عراقی، دم به دم چون نکردی هیچ فرمانم، دریغ
نظرات شما عزیزان:
نویسنده : soheil